این داستان را برای کسانی یادشان رفته همه ما رفتنی هستیم بخوانید و بفرستید؛ شاید آخرین نشانه برای تغییر باشد.
باتشکر از آقای مرادی سرپرست وبسایت علمی تخصصی
هو المحبوب
مصرع ناقص من کاش که کامل می شد
شعر در وصف تو از سوی تو نازل می شد
شعر در شأن تو شرمنده به همراهم نیست
واژه در دست من آنگونه که می خواهم نیست
من که حیران تو حیران توام می دانم
نه فقط من که در این دایره سرگردانم
همه ی عالم و آدم به تو می اندیشد
شک ندارم که خدا هم به تو می اندیشد
کعبه از راز جهان راز خدا آگاه است
راز ایجاز خدا نقطه ی بسم الله است
کعبه افتاده به پایت سر راهت سرمست
«پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست»
کعبه وقتی که در آغوش خودش یوسف دید
خود زلیخا شد و خود پیرهن صبر درید
کعبه بر سینه ی خود نام تو ای مرد نوشت
قلم خواجه ی شیراز کم آورد، نوشت:
«ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه
مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه»
راز خلقت همه پنهان شده در عین علی ست
کهکشان ها نخی از وصله ی نعلین علی ست
روز و شب از تو قضا از تو قدر می گوید
«ها علیٌ بشرٌ کیفَ بَشر» می گوید
می رسد دست شکوه تو به سقف ملکوت
ای که فتح ملکوت است برای تو هبوط
نه فقط دست زمین از تو تو را می خواهد
سالیانی ست که معراج خدا می خواهد-
زیر پای تو به زانوی ادب بنشیند
لحظه ای جای یتیمان عرب بنشیند
دم به دم عمر تو تلمیح خدا بود علی
رقص شمشیر تو تفریح خدا بود علی
وای اگر تیغ دو دم را به کمر می بستی
وای اگر پارچه ی زرد به سر می بستی
در هوا تیغ دو دم نعره ی هو هو می زد
نعره ی حیدریه «أینَ تَفرو» می زد
بار دیگر سپر و تیغ و علم را بردار
پا در این دایره بگذار عدم را بردار
بعد از آن روز که در کعبه پدیدار شدی
یازده مرتبه در آینه تکرار شدی
راز خلقت همه پنهان شده در عین علی ست
کهکشان ها نخی از وصله ی نعلین علی ست
روز و شب از تو قضا از تو قدر می گوید
«ها علیٌ بشرٌ کیفَ بَشر» می گوید
سلام شب قدر است وباید قدر بدانیم امشب را
غزلی زیبا از آقای سید حمیدرضا برقعی براتون آماده کردم.
***********************
در شب قدر دلـم بـا غـزلی هـمـدم شـد
بـین مـا فاصله هـا واژه بـه واژه کـم شـد
چـارده مرتبه قرآن کـه گـرفتـم برسـر
در حرم یک به یک ابیات غزل، محرم شد
ابـتـدا حرف دلم را بـه نـگـاهـم دادم
بوسه می خواست لبم، گنبد خضرا خم شد
خم شد آهسته از اسرار ازل با من گفت
گـفـت: ایـوان نـجـف بوسـه گـه عـالـم شـد
بعدهم پـشت همان پـنجره ی رویـایـی
چـشم من ، محو ضریحی که نمی دیدم شد
خواستم گریه کنم بلکه بر این زخم عمیق
گـریـه مـرهم بشـود ، خون جگر مرهم شـد
گریه کردم، عطش آمد به سراغم ، گفتم:
بـه فـدای لب خشکـت ! هـمه جـا زمـزم شـد
روی سـجـاده ی خـود یـاد لـبت افتـادم
تـشـنـه ام بـود ، ولـی آب بـرایـم سـم شـد
زنده ماندم که سلامی به سلامی برسد
از محمد(ص) به محمد(ع) که میّسر هم شد
من مسلمان شده ی مذهب چشمی هستم
که در آن عاطفه با عشق و جنون توام شد
سـال هـا پـیـر شـدم در قـفـس آغـوشت
شـکر کردم ، در و دیوار قفس محکم شد
کاروان دل من بس که خراسان رفته است
تـار و پـود غـزلـم جـاده ی ابـریـشـم شـد
سال ها شعر غریبانه در ابـیات خودش
خون دل خورد که با دشمن خود همدم شد
داشتم کنج حرم جامعه را می خواندم
بـرگ در بـرگ مفاتـیح پـر از شبنـم شـد
یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت
یک قدم مانده به او کار جهـان مبهـم شد
بـیـت آخـر نـکند قافیـه غـافـلگـیـرت
آی برخیز ! که این قافیه «یـاقـائـم» شد...
چقدر آقا بود
مقیـم وادی غـربت، امـام غــم ها بود
غریب شـهر خودش نه! غریب دنیا بود
رهـا نمود کنیـزی به برگ ریحــانی
فدای جود و سخایش، چقدر آقا بود!
نمی گذاشت کسی نـاامیـد بـرگردد
کریم بود و گره ها به دست او وا بود
چقدر طعنه شنید و چقدر سختی دید
مـیــان مـردم نامـرد بی حیـا، تـا بود
تمام عمر شریفش رفیق غم بود و
انیس ناله و فریاد و گریه، زیرا بود...
هماره یاد نماز نشستــه ی مـادر
شاعر: مجید لشکری و در دعای قنوتش به یاد زهرا بود
رحمت خدا بر خدیجه باد که شاخههای بیپناه رسالت، بر ریشههای مقتدرش پیوند خورده بودند
تو به اسلام مادری کردی
تو به توحید یاوری کردی
عصمت از دامنت چنان جوشید
که به مریم برابری کردی
وفات حضرت خدیجه(س)تسلیت باد