آقابیا

الا که راز خدایی، خدا کند که بیایی

تو نور غیب نمایی، خدا کند که بیایی

شب فراق تو جانا خدا کند به سرآید

سرآید و تو برآیی، خدا کند که بیایی

دمی که بی تو سر آید خدا کند که نیاید

الا که هستی مایی، خدا کند که بیایی

فسرده غنچه گلها فتاده عقده به دلها

تو دست عقده گشایی، خدا کند که بیایی

ز چهره پرده بر افکن به ظلم شعله در افکن

تو دست عدل خدایی، خدا کند که بیایی

نظام هر دو جهانی امام عصر و زمانی

یگانه راهنمایی، خدا کند که بیایی

تو مشعری عرفاتی، تو زمزمی تو فراتی

تو رمز آب بقایی، خدا کند که بیایی

دل مدینه شکسته حرم به راه نشسته

تو مروه ای تو صفایی، خدا کند که بیایی

به سینه ها تو سروری به دیده ها همه نوری

به دردها تو دوایی، خدا کند که بیایی

ترا به حضرت زهرا، بیا ز غیبت کبری

دگر بس است جدایی، خدا کند که بیایی

با خشونت هرگز . . .

 

درسی از سهرا ب

سخت آشفته و غمگین بودم

به خودم می گفتم: بچه ها تنبل و بد اخلاقند


دست کم میگیرند


درس ومشق خود را…


باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم


 و نخندم اصلا


تا بترسند از من


و حسابی ببرند…


خط کشی آوردم،


درهوا چرخاندم...


 چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید


مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !


اولی کامل بود،


دومی بدخط بود


بر سرش داد زدم...


سومی می لرزید...

خوب، گیر آوردم !!!

صید در دام افتاد

و به چنگ آمد زود...

دفتر مشق حسن گم شده بود

این طرف،
آنطرف، نیمکتش را می گشت

تو کجایی بچه؟؟؟

بله آقا، اینجا

همچنان می لرزید...

” پاک تنبل شده ای بچه بد ”

" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"

” ما نوشتیم آقا ”

بازکن دستت را...

خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم

او تقلا می کرد

چون نگاهش کردم

ناله سختی کرد...

گوشه ی صورت او قرمز شد

هق هقی کردو سپس ساکت شد...

همچنان می گریید...

مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله


ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد

زیر یک میز،کنار دیوار، 
دفتری پیدا کرد ……



گفت : آقا ایناهاش، 
دفتر مشق حسن

چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود


غرق در شرم و خجالت گشتم


جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود


سرخی گونه او، به کبودی گروید …..

صبح فردا دیدم


که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر


سوی من می آیند...

خجل و دل نگران، 
منتظر ماندم من


تا که حرفی بزنند


شکوه ای یا گله ای، 
یا که دعوا شاید


سخت در اندیشه ی آنان بودم


پدرش بعدِ سلام، 

گفت : لطفی بکنید، 
و حسن را بسپارید به ما ”

گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟


گفت : این خنگ خدا


وقتی از مدرسه برمی گشته


به زمین افتاده 
بچه ی سر به هوا، 
یا که دعوا کرده


قصه ای ساخته است


زیر ابرو وکنارچشمش،
متورم شده است


درد سختی دارد، 
می بریمش دکتر 
با اجازه آقا …….



چشمم افتاد به چشم کودک...


غرق اندوه و تاثرگشتم


منِ شرمنده معلم بودم


لیک آن کودک خرد وکوچک


این چنین درس بزرگی می داد


بی کتاب ودفتر ….



من چه کوچک بودم


او چه اندازه بزرگ


به پدر نیز نگفت


آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم


عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم


من از آن روز معلم شده ام ….


او به من یاد بداد  درس زیبایی را...


که به هنگامه ی خشم


نه به دل تصمیمی


نه به لب دستوری

نه کنم تنبیهی

یا چرا اصلا من 
عصبانی باشم

با محبت شاید،
گرهی بگشایم

با خشونت هرگز...


          با خشونت هرگز...


                   با خشونت هرگز...

آنگاه که غرور کسی را له می کنی، آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی، آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی، آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ، آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی، آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ، می خواهم بدانم، دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی تابرای خوشبختی خودت دعا کنی؟

سهراب سپهری

 با تشکر از دوستم که این ایمیل زیبا را برایم فرستاد